قبل از هر مطلبی از کلیه ای دوستان ممنونم و دوستان به بزرگ واری خودشان غلط های املایی وورا ببخشند /انقدر اتش سنگین بود که منطقه کلش شده بود دود اتش گونی مین ها را به بچه ها گفتم ببرن کمی ان طرف تر بگذارند که اگر ترکشی موج انفجاری خورد منفجر شد به بچه های خط اسیب نبینند سریع خودم رساندم پیش رصا یزدی بختیاری فرمانده معاون گردان عمار رصا یزدی با همان چهر ارام متین مصمم داشت با بی سیم صحبت میکرد بچه ها هم گرم نبرد انگار دنیا در ان منطقه جمع شده بودن تا مردانه جنگیدن فرزندان این کشور نگاه کنند در ان گرمای جنوب بی ابی تشنگی اتش سنگین دشمن ولی مقاومت جانانه ای بچه ها حماسها افرید من به رضا یزدی گفتم که اقا رضا پل مواد گذاری کنیم تا اگر کمی عقب نشستیم منفجرش کنیم تا حرکت دشمن کند شود که گفت نه قرار نیست دشمن جلو تر بیاد و ما هم عقب بریم امشب به امید خدا از همین جا میریم جلو راننده تدارکات با ما بود امد پیش منو گفت فلانی من برم عقب گفت من تازه اولین باره که انقدر حجم اتش می بینم انقدر از مردانگیش لذت بردم که با سر گفتم برو گفت ماشین ببرم که گفتم نه دیگه یا علی گفت بلند شد به روی جاده اسفالت و شروع به دویدن کرد سمت عقب دور شد که به یکی از بچه ها گفتم بریم سری به گونی مین ها بزنیم بلند شدیم دامنه ای تپه گرفتیم از پیچ ان رد شدیم که یک ان دیدم که یک ستون عراقی دارند پشت سر هم میامدن که بچه ها را دور بزنند من نارنجک دست من بود پشت سریم اسلحه که نفهمیدم چی شد درگیر شدیم همایون بیگی دید ما داشتیم میامدیم دید کمی صدا میاد خودش با یک خیز رسانده که عراقی ها با دادن چند تا تلافات برگشتن عقب یکی از بچه ها را گذاشتم انجا برگشتم سمت پل که دیدم یک نفر از روی تپه پشت سر مان دارد با دست حالت اینکه دو دست خودش را بالای سر خود حی به هم میزند اول فکر کردم بچه های خودمانند کمی دقت کردم از لباسش فهمیدم عراقی که خبر دار شدیم قشنگ دشمن محاصررو کامل کرده از شدت اتش دشمن کم شد انگار خیالشان راحت شد که حلقه ای کامل زدن دورمان تاثیری نداشته عهدی که با خمینی بست عهدی بود که هرگز پاره شدنی نبود و دشمن باید میدانست که این ملت با مردم کوفه فرق دارنند این امت با خدای خود عهد بستن بهد از عاشورا که ایکاش بودن جان فدا میکردن حالا هم هم مکان هم زمان مثل عاشورا شد ولی فرقش با ان زمان این بود که این مردم امام خویش را تنها نذاشتن تا اخرین قطره خون خود پای لبیکی که گفتن ایستادن مردانه جنگیدن احمد حسن زاده که عقب پیش حاج محمد کوثری بود بعدها تعریف میکرد که ان موقع که کامل افتادید تو محاصره حاجی دیگه بارمز با رضا پشت بی سیم صحبت نمی کردو به رصا می گفت اقای یزدی بفهمانید قدرت اسلام به اینها اگر امام گفت چنان سیلی به گوش صدام میزنیم که بلند نشود توسط شماهاست اشک تو چشماش حلقه زده رسید به اینجا که بلند شد رفت می گفت از روی تپه که نگاه می کردی به خط فقط ان یک تیکه دود بود همه می گفتن یعنی کسی مانده که مقاومت کند همش که دود بود همان موقع یک قبصه از می نی کاتیوشا لشگر رسید که مهمات نداشت انبارهای ارتش انجا بود حاجی گفت برید از ذائقه مهمات ارتش بردارید بیارید رفتیم توی ان اوضاع که همه عقب نشینی کرده بودن یک سرباز که نگهبان ذائقه بود همان جا داشت نگهبانی میداد تا ما را دید ایست داد گفت نیاد جلو احمد پیاده میشه میره داستان میگه اما گوش شنوا نبود برای سرباز برگشتن به حاجی گفت که چی حاجی با عصبانیت به احمد گفت الان موقع این حرف هاست که برگشتن با ماشین رفتن تو درب انبار مهمات ان سربازم که هواپس دیگه کم اورد که احمد میگه بهش گفتم بیا بریم پیش ما دشمن میدانی کجاست اولین شلیک از رو سرمان گذشت رو خط دشمن فرود امد البته دیدبان که نداشتیم از همان عقب توسط رضا یزدی هدایت اتش میشد زیر پل نشسته بودم داشتیم خشاب پر میکردیم که یکی از بچه ها از بالا خورد زمین با خاک و خون امد زیر پل لوله کلاش دیگه سرخ بود خشاب در اورد خالی بود رو به اسمان کرد گفت خدا فکر نکنند خیلی قوی شدن ما دستمان خال شد تو دلم گفتم خدا اینها دیگه از همه ای هستی خود گذشته اند دشمن محال بتواند یک قدم بیاد جلو در همین فکر یاد گونی مین ها افتادم بلند شدم برم که همایون بیگی گفت من میرم از من نه از او اره گوشم تیز کردم که صدای بلند شد که پیش خودم گفتم ما که محاصره ایم دیگه چه کاری دشمن بخواد دوباره همان کارو بکند کمی از گرمای هوا کاست شده بود یعنی از تیغ افتاب کمی رد شده بود داشت سایه می افتاد که یک دفع گفتم اطراف جاده را مین کاری کنیم تا در تاریکی از پشت سرمان مثلا خیالمان راحت باشه که صدای درگیری امان نداد هوا رو به مغرب میرفت که اتش عراق کامل قعطع شد دشمن کم کم خودش عقب کشید بعد از یک روز ماندن دید راهی برای پیشروی ندارد عقب نشست که تویوتا ها امدن دنبالمان برگشتیم سر قرارگاه تاکتیکی که حاجی اینها بودن که همه رفته بودن سر سه را ابوغریب رسیدیم پیش حاجی اینها با دیدن بچه ها فقط همدیگه نگاه میکردیم حرفی نمی زدیم احمد گفت فکر هیچ چیزی نبودم فقط پیش خودم میگفتم برم عقب بگم چی بگم بچه ها را گذاشتم جلو امدم روبوسی کردیم نشسته بودیم که ...ادامه دارد /شادی ارواح طیبه شهدا امام شهدا صلوات /علی اژیر