سلام بغضی گلویم را می فشارد اشگ در چشمانم حلقه میزند دلم واقعا تنگ است خدا چرا جا ماندم چرا مرا از رفیقانم جدا کردی الان که فکر می کنم تازه می فهمم که همیشه انها اول بودن ولی من تازه داشتم شروع میکردم با انها زندگی کردم سالها اصلا نفهمیدم چگونه عم گذشت در کنار انها با هم میخند یدیم بلند میشدیم صبحگاه وو ولی اخرش انها بودن که پرواز کردنند و رفتند بیدارمان کردنند و خود در خاک خفتند با همه ای اینها ولی هیچ وقت جرات نکردم مثل حسن اعلا رحیمی چهار هزار صلوات نذر کنم که شهید بشوم انقدر جسته ای کوچک نحیف داشت که به شوخی می گفتم تو رو اخرش باد میبره وقتی صدای شلیک توپ مستقیم بلند شد که دیر فهمیدیم همه جا پر شد از گرد و غبار و دود چشم چشم نمی دید کمی گردو غبار خوابید صدای یا زهرا س بود که بلند بود با چشم دنبال حسن گشتم دلم ریخت پیکر قعطه قعطه شده او انطرف افتاده بود بعد از عملیات امدیم تهران دیدار خانواده شهدا وقتی چشمم به مادر حسن افتاد دیگه هنوزم رو نمیشه سرم بلند کنم مادری که تمام هستیش تمام حاصل عمرش را انهم حسن از لحاظ درسی بیست اخلاق بیست همه چیز بیست هیچ چیز خوبی کم نداشته این حسن که حاصل عمر مادری بود که پیر شده بود بعد از شهادت حسن انگار همه ای بچه ها ان روز در دل حس حال مرا داشتن بعضی ها اهسته سر بر روی زانو گذاشته از تکان خوردن شانه هایشان می فهمیدی گریه می کنند سید خوب فرمانده گروهانمان بود شروع کرد به صحبت فهمیدم در دل داشت می گفت خدا چی بگم کل دنیا باید بنشیند این مادر صحبت کند نه من ولی اینم یکی از خوبی بشه گفت درد بشه گفت نمیدانم ولی هر چه بشه گفت بلاخره من مسول شان بودم باید صحبت که گریه امان نداد حس کردم که عهدی دوباره بین بچه ها بسته شد و خیلی ها ان روز از ته دل ارزوی شهادت کردن ولی خدا تو شاهدی من حتی به شوخی هم یکبار جرات نداشتم ارزو کنم بهتر بگم لیاقتش نداشم از ان روزها روزهای اتش خون سالهاست که میگذرد خیلی از ان بچه ها الان در کنار ما نیستند سید هم چند ماه مانده بود به قبول قعطنامه با دو تا مسول گروهان های دیگه ای گردان تخریب ل 27 محمد رسوالله ص که از اول جنگ باهم بودن با شهید محمودوند سلطان محمدی و کندی که شهید محمودوند بعدها در تفحص شهید شد همگی رفتند ولی لحظه ای دست از تلاش برای بر قراری نظام مقدس جمهوری اسلامی دست بر نداشتند یادم شهید پازوکی تعریف میکرد که شهید محمودوند یک پایش در عملیات والفجر هشت قعطع شده بود و مصنوعی بود در ان دشت جنوب تپه ماهورهای منطقه ای فکه انقدر کار میکردن که فرصت استراحت هم به خودشان نمیدانند تا پای مصنوعی علی اقا شکست با هزار مکافات بعد از چند بار وصله پینه کردن امدیم تهران رفتیم قسمت پروتز و پا سازی بنیاد سفارش پا دادیم که با قالب گیری یادم نیست چند روز وقتخواست خلاصه پا اماده شد برگشتیم اول کار تفحص و اوج کار در ان گرما ی جنوب در منطقه ای فکه با همان امکانات زمان جنگ با کمی تغیر نسبت به وسایل بهتر و رفاه کم رنگ ولی کی دست از کار می کشید شب و روز بچه ها شده بود دنبال شهدا گشتن که از حالات و اتفاقات نگم که بماند بعد از پند ماه دوباره پای علی اقا شکست دوباره راهی تهران شدیم رفتیم همان مرکز قبلی ان بنده خدا زد تو لیست یکدفع گفت اقا چیکار می کنی شما که تازه پا گرفتی پا تعلق نمی گیرد تا امدم حرف بزنم که زد به من و خداحافظی کردیم بر گشتیم ادرس یک مرکز ازاد گرفته علی اقا بی سرو صدا رفت ان مرکز با هزینه ای خودش یک پا مصنوعی گرفت و مجدا برگشتیم منطقه شهید پازوکی می گفت بدون اینکه حتی یک بار عنوان کند چه شد تا نمیدانم بعد از شهادت علی اقا بود یا قبلش که بچه ها فهمیدن یا خود شهید پازوکی در عملیات والفجر 8 نزدیک چهار پنج تا تیر می خورد اقا مجید هم هیکل درشتی داشت تا قبل از مجروحیتش و بعد از مجروحیتش خیلی ان هیکل تنو مند ضعیف شده اصلا زنده ماندنش بیشتر شبیه معجزه بود از لحاظ اوضاع جسمی تمام بقول بچه ها وصله پینه ای بود روده کوتاه شده و غذا خوردن خوب باید مراعات میکرد که هر چیزی نخورد یا اگر مواظب نبود اذیت میشد حالا حساب کنید در ان گرما و امکانات کم در منطقه ای فکه که اوایل کار تفحص بود کار میکردیم غذای گرم که نبود همش کنسرو از این نو غذا ها بود این مطلب شادکام داشت تعریف میکرد اشگ میریخت تعریف میکرد میگفت ای کاش ان موقع کمی اوضاع و احوال مالی یمان بهتر بود با خرج خودم میامدم شهر غذا و مواد غذای میگرفتم می رفتم منطقه هر روز تا مجید مجبور نبود با ان دل و روده وصله پینه ای همش کنسرو بخورد ان هم دیگه خیلی گرسنه اش میشد بعدش هم از درد به خودش بپیچد اما دم بر نیارد خودم هم نمیدان چرا امروز صبح این حال گرفتم هر چه که هست ازشان ممنونم که یاد ما هستند این مطلب نوشتم شاید بارها خوانده باشید یا شنیده باشید ولی بازم خواندنش خوب برای منکه خیلی درس هست شادی ارواح طیبه ای شهدا امام شهدا صلوات /علی اژیر