رسیدیم سر سه راه ابو غریب از دور معلوم بود بچه های لشگر ایستادن یک ماشین پاترول هم بود از انتم های بیسیم زده بیرون از شیشه هایش داد میزد ماشین حاج محمد کوثری فرمانده دلاور ل 27 بود سریع پیاده شدیم بچه ها را بردم زیر یک پل کوچک زیر جاده اسفالت نشاندیم از ترس بمب باران هواپیماها چون دنبال هدف بودن انها هم میدانستن منطقه خالی شده انقدر پائین پرواز میکردن بچه ها را نشاندیم با احمد رفتیم پیش حاجی احمد گفت که بچه های تخریب هستیم کاری هست حاجی که چهره اش روحیه بود گفت باشید تا خبرتان کنم کنار حاجی طیق سنوات عملیات ها ماندیم بقول معروف جلو چشم بودیم که کار پیش امد معطل نشن بچه های گردان عمار رفته بودن جلو منتظر دستور حرکت بودیم به سمت جلو هر کس تو فکر بود ولی همه به این فکر میکردن اخه چی شده یکدفع عراق انقدر قوی شده کستاخ خبرای ناگوار هم میرسید از جلو ماشین های ارتشی هم که داشتن میرفتن عقب از سمت دهلران هر کدام چیزی میگفتن بعصی ماشین ها را نگه میداشتیم پیاده میشدن با ماشین بعدی یا جلوی میشدن ماشین میذاشتن که کمبود نباشه تو همین گیرو دار بود که یک جیپ ارتش ایستاد از وضع جیپ معلوم بود که باید فرمانده باشد که همان هم شد فرمانده لشگر 21 حمزه بود پیاده شد بچه ها دورش جمع شده بودن که حاجی امد با هم چند قدمی دورتر از بچه ها شدن شروع کردن به صحبت کردن که حاجی احمد صدا زد گفت یک تانک برادران ارتشی کمی جلوتر خراب شده مانده بچه ها بفرسدید که از کار بیندازنش که خدای نکرده دست دشمن نیافتد دوتا از بچه ها کمی مواد منفجره برداشتن رفتن جلو تا از کار بیندازنش بعد از نیم ساعتی شد که فرمانده لشگر 21 حمزه سیدالشهدا سوار شدن رفتن هواپیما ها که دست بردار نبودن ماشینهایی که پشت سر هم بودن اگر تا قبل از ما سالم بودن میگفتیم که با فاصله از هم بروند که دچار حمله هواپیما نشن چون دیدیم که چطور ستون ماشینها را بمب باران میکردن هدف خوبی بودن ولی تک تک که میشدن شانس بیشتر برای سالم رسیدن به عقب داشتن در یک ان همه همه ای شد تعدای از بچه های گردان عمار که مانده بودن نشستن پشته تویوتاها ما هم نشستیم حاجی گفت سریع برید جلو پیک گردان امده بود عقب که ما را ببره جلو خود حاجی و بقیه هم جمع کردن تا بیاند جلو تر که حاجی هم نزدیک درگیری باشه هم قرارگاه تاکتیکی مشخصی باشه برای هدایت کار همه حرکت کردیم امدیم نزدیک تنگه که ایران یک چاه نفت از قدیم انجا داشت من برای عملیات والفجر1 انجا را یادم بود رسیدیم به انجا یادم رفت سال 61 عملیات والفجر 1 حاجی با بقیه سمت چپ وسط یک شیار مستقر شدن که مسلط باشه برای هدایت کار ما هم احمد پیاده شد خوب درست که سال های سال بود که باتهم بودیم انقدر هم عملیات رفته بودیم از این لحظات خداحافظی داشتیم ولی این بار سخت بود با حجب و حیا خاص خودش احمد زیر گوشم گفت علی جدا مواظب خودت باش رفتی سلام مارا به سید برسان دیگه نذاشتم احساسات غلبه کنه پریدم پشت تویو تا با بچه های گردان حرکت کردیم به سمت منطقه ای درگیری سنگین ترین سلاح ما کلاش بود چند قبصه ارپی جی 7 چون یکدفع تک عراق اغاز شده بود و هنوز لشگر به طور کامل از غرب نرسیده بود برای همین نه اتش توبخانه نه ارپی جی فقط کلاش نارنجک نزدیک پل ابوغریب که شدیم شدت اتش دشمن هم سنگین تر هم منطقه را دود گرفته بود بچه های توی خط که مردانه میجنگیدن مثل گل پرپر میشدن با شنیدن صدای خشک موتور تویوتا ما را دیدن خوشحال شدن یک مسله که خیلی اذیت می کرد تشنگی نبود اب و یخ توی گرمای برج 5 جنوب ولی برعکس عراقی ها از تانک پیاده میشدن به هم فلاکس اب میدادن میدانستن که اتش نوپخانه که نداشتیم کلاشم که مهمات کافی نبود زیر اتش سنگین دشمن پیاده شدیم مین ها را برداشتیم سریع بردیم زیر پل گفتم ....شادی ارواح طیبه ای شهدا امام شهدا صلوات /.ادامه دارد علی اژیر